دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


داستان های بهلول قسمت 2

 حکایت بهلول و آب انگور:

روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟ هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

السلام علیک یا الله

روزی بهلول بر خلیفه(هارون رشید) وارد شد و دید که خلیفه بر تخت پادشاهی خود نشسته و  دیگران ایستاده اند. فریاد زد و گفت: السلام علیک یا الله! خلیفه گفت: من که خدا نیستم! بهلول گفت: السلام علیک یا جبرئیل! خلیفه گفت: من جبرئیل نیستم! بهلول گفت: الله که نیستی! جبرئیل هم که نیستی! ؛ پس برای چه  آن بالانشسته ای؟! بیا پایین و در میان جمع بنشین!!

 خلیفه و مگس

مجلس بر پا شد، هارون وارد گردید و در صدر مجلس در محل رفیع و بالائی نشست، لشکر و حشم و درباریان هم جمع بودند تا خلیفه لب به سخن باز کند و مثل همیشه مطالبی را بیان نمایید. ناگهان بهلول وارد شد، نگاهی به اطراف مجلس انداخت و بسوی خلیفه حرکت کرد، رفت و در صدر مجلس نشست، هارون از رفتار بهلول سخت نگران شد و تصمیم گرفت تا او را در جمع سبک کند پس نگاهی به بهلول کرد و چشمش را به جمعیت انداخت و با یک وارسی به بهلول گفت، حاضری جواب های مرا بدهی؟ بهلول در جواب گفت:اگر شرط کنی و مثل همیشه به قولت پشت پا نزنی و از عمل به قولت سر باز نتابی حاضرم. هارون گفت: اگر جواب معمای مرا خیلی سریع و فوری بگویی یک هزار دینار زر سرخ به تو هدیه می کنم و اگر در جواب عاجز ماندی دستور می دهم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت کنند و در کوچه و بازار شهر با رسوایی بگردانند. بهلول گفت: تو خوب می دانی که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معمای تو را بدهم. هارون گفت: ان شرط چیست؟ بهلول جواب داد: اگر توانستم جواب معمایت را بدهم باید دستور دهی مگسها مرا اذیت و ازار ندهند. هارون لحظه ای سر بزیر انداخت و گفت: این کار غیر ممکن و محال است و مگس ها مطیع فرمان من نیستند تا به من گوش بدهند و تو را نیازارند. بهلول گفت: پس، کسی که با این قدرت و لشکر و حشم در مقابل مگس هایی ضعیف اینچنین عاجز است انتظاری نمی توان داشت. اهل مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر شدند، هارون در مقابل جواب بهلول از رو رفت و سخت در فکر فرو رفت، بهلول نگاهی به حاضرین کرد و نگاهی هم به چهر ی غضب الود هارون نمود، از چهره هارون فهمید که او در فکر است که به صورتی تلافی و جبران کند پس به دلجوئی هارون پرداخت و گفت: من حاظرم بدون شرط جواب معمای تو را بدهم. هارون پرسید: این چه درختی است که دوازده شاخه دارد و هر شاخه اش سی برگ دارد و یک روی هر برگش روشن و روی دیگرش تاریک است؟ بهلول سریع جواب داد: این درخت سال و ماه و روز و شب است بدلیل اینکه هر سال دوازده ماه و هر ماه سی شبانه روز است که نصفه ان روز و نصف دیگرش شب است. هارون گفت افرین بر تو، جوابت صحیح است و حاضرین نیز به تحسین و تشویق بهلول پرداختند.

بازرگان و قاضی 

بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنیا بسیار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبدیل به جواهر کرد و آن‌را در همیانى قرار داد و پیش قاضى برد تا به‌صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌را بردار و پیش کس دیگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بیشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من همیان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در یکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بیا و آن‌را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى همیان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پیش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذیرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتی؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است. بازرگان به کتابخانه ی قاضى رفت و همیان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا دید. اما چیزى در همیان نبود. سوراخى در ته کیسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند! بازرگان گریان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را دید و علت گریه‌اش را پرسید. بازرگان قضیه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌الرشید، که خلیفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ها است. هارون‌الرشید بسیار خندید و حکم را به‌دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بیل و کلنگ اجیر کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: "مى‌خواهم این خانه را خراب کنم و تمام موش‌هایى را که زیر پى هستند تنبیه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگیرم. فرمان هم از خلیفه گرفته‌ام." قاضى آمد و گفت: " دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحیح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برسانی. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد. بهلول با جواهر نزد خلیفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشید دستور داد ریش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنین کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آویختند که بر روى آن چنین نوشته بودند "سزاى خیانت در امانت چنین است."

قرض دادن الاغ

می گويند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانه ی بهلول که رسيد، پای الاغ لنگيد و الاغ زمين خورد و بار بر زمين ماند. مرد در خانه ی بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمين نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پيش تر خيانت ديده بود در امانت، يا بر فرض از الاغش بار زياد کشيده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طويله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنين دروغ می گويی؟ بهلول گفت: رفيق! ما پنجاه سال است که همديگر را می شناسيم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!

گول زدن داروغه 

داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد كه تا كنون هیچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت، به داروغه گفت: گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی. بهلول گفت: افسوس كه اینك كار مهمی دارم، و گرنه به تو ثابت می كردم. داروغه لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنكه كارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خود را ثابت كن. بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم، و رفت. یكی دو ساعتی داروغه منتظر ماند، اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه در یافت كه چه آسان از یك "دیوانه" گول خورده است.

بهلول و خرقه و نان جو و سرکه

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست. و روزی به عادت معهود به قبرستان رفته بود و هارون بقصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید پرسید بهلول چه می کنی؟ بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند هارون گفت: آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و " تابه" بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و " تابه " بر آن آتش گذاردند تا داغ شد آنگاه بهلول گفت :ای هارون من با پای پرهنه روی این " تابه" می ایستم و خودم را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هر چه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده و پوشیده ای ذکر نمایی هارون قبول کرد. آنگاه بهلول روی " تابه" داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول، خرقه و نان جو و سرکه .بهلول فوری پایین آمد که ابدآ پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید بمحض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و پایین افتاد. پس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت به همین طریق است آن ها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آن ها که پای بند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.

تعبیر خواب خلیفه

روزی خلیفه بهلول را احضار کرد که: خوابی دیده ام و میخواهم تعبیرش کنی بهلول گفت: چیست؟ خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور وحشتناکی تبدیل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود میبینم در هم شکسته و می بلعم. حالا بگو تعبیرش چیست؟ بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم فقط خواب تعبیر میکنم!!!

منابع:

tafrihi20.blogfa.com

baghshah.persianblog.ir

www.dastanha-hekayat.blogfa.com

sahelezendegi.parsiblog.com

amiryazdan.blogfa.com

msgodoflove.blogfa.com

 

لطفا برای حمایت از ما شارژ خود را از طریق بنر زیر تهیه کنید
نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 18 دی 1391برچسب:داستان های بهلول قسمت 2, | موضوع: <-CategoryName-> |